خبر آمد که ز معشوق؛خبر می آید
ره گشایید که یارم ز سفر می آید
کاش می شد که ببافند کمی مویم را
آب و آیینه بیارید؛پدر می آید
نه تو از عهده ی این سوخته بر می آیی
نه دگر موی سرم تا به کمر می آید
جگرت بودم و درد تو گرفتارم کرد
غالبا درد به دنبال جگر می آید
راستی گم شده سنجاق سرم؛ پیش تو نیست!
سر که آشفته شود؛حوصله سر می آید
هست پیراهنی از غارت آن شب به تنم
نیم عمامه از آن بهر تو در می آید
به کسی ربط ندارد که تو را می بوسم
که بجز من زپس کار تو برمی آید؟
راستی!هیچ خبر دار شدی تب کردم؟
راستی!لاغری من به نظر می آید؟
راستی!هست به یادت دم چادر گفتی
دختر من!به تو چادر چقدر می آید
سرمه ای را که تو از مکه خریدی؛بردند
جای آن لخته ی خون ز بصر می آید
محمد سهرابی
عجب شعری بود .دستت درد نکنه.
به منم سر بزنید خوشحال میشم.