آغوش مژه
دیشب از دست دلم آبله تا سوخته بود
دیده بر راه و دل بی سر و پا سوخته بود
صحبت از عافیت و جام بلا می کردم
گوییا صحبتم از فرط بلا سوخته بود
مهر؛بر دیده ی من کار تغافل می کرد
دل جدا؛دیده جدا؛ سینه جدا سوخته بود
بس که در وحدت دل با قدمت گم بود
پر پروانه ام از شمع وفا سوخته بود
جامه ی حسن که بر قامت لیلی کردند
کفنی بود که در تربت ما سوخته بود
بوی لطفی که به پیراهن یوسف زده اند
نفست بود که یک عمر مرا سوخته بود
سر زلف تو به تدبیر خدایی می کرد
هر کجا ناله و تاثیر دعا سوخته بود
دامنی را که ندارم به همان آب ببر
که به آغوش مژه خاطر ما سوخته بود
"محمد سهرابی"
سلام رفیق!مطمئنم با مرور سرگذشت من و مریم و سروش می تونیم رفیقهای خوبی برا هم باشیم !
بازگشتتان مبارک...