بسم رب الحسین
میخواهم بخوابم ولی خوابم نمیبرد!
داغی در دلم نشسته که نمیگذارد چشمانم را بر هم نهم ومثل هر شب بخوابم.
۱۰محرم سال ۶۱هجری قمری مطابق بود با۲۱مهرماه شمسی!
اسارت از همان شب شروع شد !
از همان شب سرد و تیره گون پاییزی،در کویری خشک و تفتیده!
نه! البته کویر آنچنان هم خشک نبود،آغشته بود به گلاب گلهایی که
زیر سم اسبان،گلاب شدند....
شب کویر در پاییز سرمای استخوان شکن دارد،روزش هم آفتاب استخوان سوز!
هشتاد وچند زن وکودک داغدیده،با لباس اسارت،در کویر....زخم زبان،طعنه،
غل و زنجیر،تازیانه.....
برای کشتن رقیه دیگر نیازی به سر پدر نبود....
حالا میفهمم چرا حضرت ولی عصر در غم شام خون گریه می کند....
ای چشم تا ابد برای غربت مولایت ببار که چشمانش خون میگرید.
نمیدانم چه مینویسم،امشب در قید ادبیات کلامم نیستم،امشب در دلم
روضه بر پاست....