عرشیان خاک نشین

هر دری بسته شود جز در پر فیض حسین این در خانه عشق است که باز است هنوز

عرشیان خاک نشین

هر دری بسته شود جز در پر فیض حسین این در خانه عشق است که باز است هنوز

رو دست

                                      به نام خدای مهربونم 

 

بیمار می شوم که پرستاری ام کنی

خود را زمین زدم که هواداری ام کنی

گوشم پر از نصیحت و حرف است ای رفیق

من آمدم که رفع گرفتاری ام کنی

گفتی تو سنگ دل شده ای خب شدم ولی

نزد تو آمدم که قلمکاری ام کنی

اصلا مرا به چوب ادب بستنت چه بود؟

اصلا که گفته بود فلک کاری ام کنی؟

نانی ز من بگیری و نانی دگر دهی

بر تو نیامده که دل آزاری ام کنی

رو دست خوردم از همه حتی زدست خویش

کی خواستم که کاسب بازاری ام کنی

فریادم از قلیلی آب و طعام نیست

من جار می زنم که شبی جاری ام کنی

با من دوباره قصه شاه و گدا مخوان

حیف است صرف غصه ی تکراری ام کنی

من اختیار خویش به دست تو داده ام

حیف است وقف آتش اجباری ام کنی

فردا بیا و نامه ی ما را به آب ده

زآن پیش تر که مجرم طوماری ام کنی

اوقات خویش ز ناله ام اعلام می شوند

وقتش رسیده ساعت دیواری ام کنی

دعوای ما به قوت خود باقی است و باز

من برهمان سرم که سحر یاری ام کنی

سنجاق سر

خبر آمد که ز معشوق؛خبر می آید

ره گشایید که یارم ز سفر می آید

کاش می شد که ببافند کمی مویم را

آب و آیینه بیارید؛پدر می آید

نه تو از عهده ی این سوخته  بر می آیی

نه دگر موی سرم تا به کمر می آید

جگرت بودم و درد تو گرفتارم کرد

غالبا درد به دنبال جگر می آید

راستی گم شده سنجاق سرم؛ پیش تو نیست!

سر که آشفته شود؛حوصله سر می آید

هست پیراهنی از غارت آن شب به تنم

نیم عمامه از آن بهر تو در می آید

به کسی ربط ندارد که تو را می بوسم

که بجز من زپس کار تو برمی آید؟

راستی!هیچ خبر دار شدی تب کردم؟

راستی!لاغری من به نظر می آید؟

راستی!هست به یادت دم چادر گفتی

دختر من!به تو چادر چقدر می آید

سرمه ای را که تو از مکه خریدی؛بردند

جای آن لخته ی خون ز بصر می آید 

                                   محمد سهرابی